کوتاه و مفید
-
چه فاکتورهایی ایماگوتراپی را نسبت به سایر رویکردهای دیگر متمایز می کند؟
-وقتی من (هارویل) و هلن برای اولین بار با هم ملاقات کردیم، بههیچ وجه فکر نمیکردیم صحبتهایمان دربارهی تعارضهای بین زوجین منتهی به ابداع رویکرد و روشی متفاوت و جهانشمول برای درمان شود. علاوه بر این به فکرمان هم خطور نمی کرد که آن گفتگوهای اولیه زمینه را برای تغییر پارادیمی فراهم کند که منجر به بازتعریف مشکلات، چالش ها و رنج های انسان شود، راهحلی جایگزین برای التیام روانشناختی ارائه دهد و درمان را از پارادایم فردی به سمت پارادایم رابطهای تغییر جهت دهد. درحالحاضر بیش از 2500 ایماگوتراپیست در سراسر دنیا به صورت رسمی دوره های تربیت درمانگر ایماگو را گذرانده اند. رابطه درمانی مبتنی بر ایماگو یا ایماگوتراپی با تمرکز روی پارادایم رابطهای، به درمانگران کمک می کند به مهارتهایی در زمینه توانمندسازی در زندگی شخصی و حرفه ای خویش مسلط شوند تا بهتر و موثرتر، زوجین را در خلق رابطه ای امن و سالم راهنمایی کنند.
اما چه مشخصه هایی این دوره های تخصصی و درمانگران ایماگو را منحصربفرد میکند؟ در ادامه به برخی از این ویژگی ها می پردازیم.
- یکی بودن حرف و عمل. ایماگوتراپیست ها باور دارند که ما درمانگران بهصورت ناخودآگاه و ناخواسته بر پویایی و تعاملات فرایند درمان تأثیر میگذاریم و روابط عاطفی مان بر فرایند درمان اثرگذار است. ما هم مثل بقیه انسان ها در روابط قبلی و یا حتی فعلی مان، ممکن است آسیب دیده باشیم و درحال دست و پنجه نرم کردن با چالش ها و کاستی های درونی خود باشیم و در عین حال در تلاش برای بازگرداندن احساس سرزندگی و شادمانی اصیل خود هستیم.
- تمرکز روی رابطه درمانی در جلسات زوجی. با توجه به این که از نظر ایماگو، رابطه، جایی است که باید تغییر در آن رخ دهد و «خود» را فقط میتوان در بافتار یک رابطه تعریف کرد، ایماگوتراپیست ها تاکید دارند که فرایند درمان رابطه با حضور طرفین شروع و ادامه یابد. غالبا در فرایند ایماگوتراپی، زوجها را نه بهصورت جداگانه و در جلسات فردی بلکه با هم و در جلسات زوجی می بینیم. جلسات زوجی برای جلوگیری از ایجاد حس ناامنی و خطر مثلثسازی ضروری است چرا که هر دوی این عوامل در کیفیت رابطه بین زوجها اختلال ایجاد میکند. علاوه بر این، در جلسات زوجی می توانیم پویایی ها و تعاملاتی در رابطه زوجین مشاهده کنیم که فقط در حضور طرفین قابل رویت و ارزیابی هستند.
- رهایی از قضاوت و تشخیص گذاری. بهدلیل آن که واقعیت افراد وابسته به بافت و زمینه ای است که در آن بزرگ شده و آسیب دیده اند، ایماگوتراپیست ها خود را درگیر تفسیر و برداشت های سنتی و تحلیل یا قضاوتهای تشخیصی نمیکنند. آن ها می دانند که وضعیت فعلی مراجعین نتیجه زخم ها، سازگاری ها و استراتژی های دفاعی آنان در روابط مهمشان برای زنده ماندن است لذا در فرایند درمان اصل بی طرفی را رعایت می کنند. در ایماگوتراپی، تشخیص، اسلحه ای است که علاوه بر ایجاد احساس ناامنی فرایند تداوم رابطه درمانی را دچار اختلال می کند.
- بازتعریف مشکلات رابطه بهعنوان نشانه هایی از ارتباط و اتصال ازهمگسیخته. ایماگوتراپیست ها معتقدند که ما نمیتوانیم اتصال نداشته باشیم، اما میتوانیم آگاهی و تجربهمان از اتصال را در مراحل رشد بینفردی از دست بدهیم. همهی «مشکلات» و «شکایتهای» زوجها، از خفیف گرفته تا شدید، به تجربهی اتصال ازهمگسیخته (که ریشه در تجربههای اوایل کودکی دارد و در روابط عاطفی بزرگسالی دوباره فعال میشود) مرتبط است و با بازگرداندن احساس اتصال و یگانگی است که التیام و رشد صورت می گیرد.
- ازدواج به عنوان بستری برای التیام و درمان. در ایماگوتراپی نقش سنتی درمانگر بهعنوان فردی خبره در یک سیستم سلسهمراتبی، با نقش «درمانگر بهعنوان تسهیلکننده» و در جایگاه انسانی برابر با مراجعین جایگزین می شود. ایماگوتراپی درمانی مراجع محور است که «رابطه» را به عنوان عامل اصلی تغییر در نظر می گیرد.
- تمرکز بر فضای بین. تمام التیام ها و آسیبها ابتدا در فضای بین انسان ها رخ میدهد و سپس وارد فضای درون می شود. ایماگوتراپیست ها زوجین را روی چگونگی مدیریت این «فضای بین» متمرکز میکنند، زیرا میدانند آنچه که در آنجا روی میدهد فضای درون را میسازد. هر کدام از زوجین مسئول کیفیت تعاملاتی است که حال رابطه را خوب یا بد می کند و هر دو تشویق میشوند که به جای نقش رقیب و حریف، نقش همراه، هم تیمی و دوست را در رابطه ایفا کنند.
- نگاه به «تفاوت ها» و «ناسازگاری ها» بهعنوان اساس ازدواج. در حالی که بیشتر دیدگاهها ناسازگاری زناشویی را بهعنوان یک مشکل قلمداد میکنند و اغلب پیشنهاد میدهند افراد بهدنبال یک شریک سازگار برای ازدواج باشند یا اگر با شریک زندگیشان ناسازگاری دارند از وی طلاق بگیرند، ایماگو به ناسازگاری ها بهعنوان ساختار طبیعی رابطه زوجی مینگرد. ازاینرو، ناسازگاری ها می توانند زمینهساز خلق رابطهی سالم و امن باشند. به زبان ساده، اضداد جذب هم می شوند و زمانی که تفاوت ها بهجای حذف شدن، ارزشمند تلقی شوند، رابطهی پویایی ایجاد میکنند که باعث به فعلیت رسیدن پتانسیل ها و استعدادهای فردی و رابطه ای می شوند.
- مدیریت تنش بین قطب های مخالف. رابطه نه پدیده ای ساکن است و نه ثابت، بلکه نوسان بین دو ذهنیت و برداشت متفاوت است. ایماگوتراپیست ها این تنش را از طریق گفتگویی ساختارمند مدیریت می کنند که به زوجین کمک می کند «تحمل ابهام» خود را ارتقا بخشند و آن ها را برای خلق مشترک دستاوردها و تجربههای جدید از طریق تبادل اطلاعات بینشان آماده می کند.
-
پنج موضوع مربوط به بزرگسالی که جامعه باید به ما یاد می داد
* چگونه با تنهایی کنار بیاییم
هرچه بزرگ می شویم فرصت های ما برای تعامل و ایجاد رابطه با دیگران بیشتر می شود (در مدرسه، گروه های های اجتماعی، دورهمی های دوستانه و…). اما در مراحل سنی مختلف این طبیعی است که گاهی احساس تنهایی کنیم، فکر کنیم نیاز به تنهایی داریم یا فکر کنیم تنها مانده ایم. پذیرش و اتخاذ راهبردهای مفید و کارآمد در چنین شرایطی به ما کمک می کند که سالم تر از این مراحل غیرقابل اجتناب زندگی عبور کنیم.
هرچقدر بیشتر تلاش کنی همیشه منجر به موفقیت و پیامد مطلوب نمی شود
کودکان این پیام والدین و مراجع قدرت را که هرچه بیشتر تلاش کنی به نتایج بهتری می رسی درونی سازی می کند. (برای مثال: اگر بیشتر درس بخوانی نمره بالاتری می گیری) به عنوان یک فرد بزرگسال، باید در نظر داشته باشیم که عوامل و فاکتورهای زیادی که برخی از آن ها خارج از کنترل ماست در موفقت و رسیدن به پیامدهای مطلوب نقش دارند. بپذیریم که حتی اگر بهترین و بیشترین تلاش های خود را هم انجام دهیم، زندگی ممکن است مسیر دیگری را برای ما رقم بزند. زندگی همیشه بر وفق مراد ما نیست.
ایجاد و حفظ روابط (از هر نوعی) کار آسانی نیست
روابط عاطفی و همینطور رابطه با دوستان، اعضای خانواده، همکاران و…. آسان نیستند. جامعه به ما درباره چالش ها، تعارض های اجتناب ناپذیر و ریزه کاری های روابط مانند مهارت گوش دادن، مصالحه، مذاکره، زندگی با تفاوت ها و بیان درخواست های واقع بینانه چیز زیادی نمی آموزد. این موضوع باعث می شود بسیاری از افراد در مواجهه با واقعیت های موجود در روابط سردرگم و درمانده شوند.
ما نمی توانیم رویدادهای دردناک را کنترل کنیم اما می توانیم شیوه رویارویی با آن ها را تحت کنترل خود در آوریم
خبر بد اینکه بسیاری از سختی ها و چالش ها و رویدادهای دردناک خارج از کنترل ما هستند. خبر خوب این که نحوه مواجهه و رویارویی با این رویدادها و سختی ها می تواند تحت کنترل ما باشد. برخی افراد درباره اتفاقات دردناک زندگی باور «همه یا هیچ» دارند. یا فکر می کنند هیچ چیز تحت کنترل آن ها نیست یا بر این باور هستند که همه چیز تحت کنترل آنان است. رسیدن به یک فکر متعادل درباره سختی های گریزناپذیر زندگی برای سلامت روان ضروری است.
یک چیز خوب برای دیگری، لزوما برای من هم خوب نیست
وقتی کم سن و سال تر بودیم، بزرگ تر ها به عنوان نصیحت، توصیه هایی برای ما داشتند که برای خودشان مفید و کارآمد بوده است. اما روش و راه حلی که برای یک نفر مفید هست نه تنها ممکن است برای ما مفید نباشد بلکه احتمال دارد اوضاع را بدتر کند. وقتی سردرگم می شویم بهترین و موثرترین کار کمک گرفتن از متخصصین سلامت روان می باشد. جامعه به ما آموزش نداده است که استفاده از خدمات مشاوره و مداخلات روانشناختی رفتاری بهنجار و نرمال است.
پی نوشت:
دوران بزرگسالی، با خود چالش ها و دشواری هایی نیز به همراه می آورد. چالش هایی که توسط جامعه نه عادی سازی می شود و نه طرحی برای رویارویی با آن ها ارائه می دهد. این باعث می شود بسیاری از افراد بزرگسال در مراحلی از زندگی خود احساس تنهایی، سردرگمی، فشار و ناتوانی را تجربه کنند.
چیزی که جامعه به ما یاد نداده است را خودمان یاد بگیریم. یادگیری ما مثل بازی دومینو به کسانی که نزدیک ما هستند نیز منتقل می شود و به تدریج شعاع یادگیری بزرگ تر و بزرگ تر می شود.
علی قاسمیان نژاد
ایماگوتراپیست
-
مقدمه ای بر ایماگو
-به قلم دکتر هارویل هندریکس، بنیانگذار زوج درمانی ایماگو که این رویکرد را با شریک زندگی خود دکتر هلن لاکلی هانت، توسعه داد.
از تعارض تا امید
در مقطعی از رابطه، زوج ها اغلب خود را غرق در خشم و شوک، ناامیدی و اندوه می بینند. برخی تازه ازدواج کرده اند و نمی توانند درک کنند چطور از اوج عشق و شکوه به باتلاق ناامیدی و تعارض سقوط کرده اند. برخی دیگر، سالهاست ازدواج کردهاند، و با وجود اینکه در آرامش یا طوفان در حال گذر هستند، روزهایی که با سرخوشی ها و گل رزشان سپری شده، برایشان همچون خاطرهای مبهم است. حتی اگر زندگی در خانه بهشکلی نسبتاً آرام در حال حرکت باشد، زوجها از این که «دیگر هیچ نقطۀ مشترکی ندارند» ابراز تاسف میکنند. و از این رو، زندگی مشترک ولی همراه با ناامیدی یا عصبانیت را تجربه می کنند. در این شرایط گاهی کمی می بینم که هر کدام با دوستان و علایق خود زندگی را سپری می کنند یا «به خاطر فرزندان» کنار هم بودن را تحمل می کنند.
رویاهای از بین رفته، به هر شکلی که باشند، دردناک هستند، اما امیدی هست. در واقع، درد و تعارض موجود در روابط متعهدانه به دلیل نبود عشق به شریک زندگیمان نیست، بلکه ناشی از درک نادرست از روابط عاشقانه است. تعارض شما می تواند سوختی برای رسیدن به هدفتان باشد.
چرا عاشق می شویم؟
وقتی عاشق میشویم یا عشق از سرمان میپرد واقعاً چه اتفاقی میافتد ؟
وقتی زوج ها با هم دعوا می کنند واقعا چه اتفاقی می افتد؟
برای به دست آوردن بینش در مورد دستور کار پنهان رابطه، باید به روند پیچیده رشد و توسعه انسان و اینکه چگونه ما انسان ها در طرح بزرگترِ مسایل دیگر قرار می گیریم، نگاه کنیم.
من معتقدم که ما مخلوقات طبیعت هستیم و برنامه تکاملی گونه هایمان در ژن ها رمزگذاری شده است و همهی ما زندگی را در حالتی آرام و شادمانه آغاز می کنیم. اگر کسانی که از ما مراقبت میکنند با خواسته ها و نیازهای ما هماهنگ باشند، برای رفع نیازهای ما آماده باشند و بتوانند امنیت، غذا، و مهربانی را برایمان فراهم کنند، احساس سرزندگی و رفاهمان تداوم می یابد و ما بی نقص و کامل می مانیم.
اما حتی در بهترین شرایط، والدین نمیتوانند استانداردهای کامل را حفظ کنند، هر دقیقه در دسترس باشند، همیشه بفهمند دقیقاً چه چیزی لازم است انجام دهند یا قادر باشند هر خواستهای را برآورده کنند. آن ها گاهی خسته، عصبانی، افسرده، مشغول، بیمار، پریشان و هراسان هستند و این طبیعی است. والدین ما در حفظ احساس امنیت و آسایشمان به صورت کامل، ناتوان هستند.
هر نیاز برآورده نشده باعث ترس و درد می شود و در جهل کودکی خود نمی دانیم چگونه جلوی آن ترس و درد را بگیریم و احساس امنیت را به خود بازگردانیم. به عنوان پاسخ، مکانیسمهای مقابلهای ابتدایی و ساده ای را اتخاذ میکنیم، از گریه مداوم تا جلب توجه تا عقبنشینی به درون و انکار اینکه حتی نیازهایی داریم. در همین حال، در طول دوران کودکی، ما نیز در روند اجتماعی شدن قرار می گیریم و مراقبان و جوامعمان، ما را برای ورود در جامعه آماده میکنند. با حالتی مشاهدهگر و انعطافپذیر یاد میگیریم که برای جلب عشق و پذیرش چه کنیم. بخشهایی از خود را که جامعه آنها را غیرقابل قبول یا غیر دوستداشتنی میداند سرکوب یا انکار میکنیم. حس « تمامیت اصیل» در وجودمان کاهش مییابد، و در نهایت بهشکل سایههایی از خودمان، یعنی واقعیتمان، در می آییم.
بسیاری از ما مراقبینِ «به اندازه کافی خوب» داشته ایم و مشکل چندانی نداشتیم. وضعیت برخی از ما چندان خوب نبود و زندگیمان به خاطر صدمات عمیقی که بدان وارد شده در معرض آسیب قرار گرفته است. همه ما در کودکی تا حدودی زخم خوردهایم. اکنون تا جایی که می توانیم با دنیا و روابط خود کنار می آییم، اما بخش هایی از طبیعت واقعیمان در ناخودآگاه سرکوب شده است. بالغ به نظر می رسیم -شغل و مسئولیت داریم- اما زخمی راه می رویم، سعی می کنیم زندگی را تا سر حد کمال سپری کنیم، در حالی که ناخودآگاه امیدواریم به نحوی حس سرزندگی و شادمانی اصیل را که با آن زندگی را شروع کردیم بازیابی کنیم.
وقتی عاشق می شویم، باور می کنیم که آن حس شادیآفرین را پیدا کرده ایم! یکباره زندگی را سرشار از شور و هیجان میبینیم. گوش های همدیگر را با لبهامان نوازش میکنیم و همه چیز را به هم می گوییم. محدودیت ها و سختیهامان از بین می رود. جذابتر، باهوشتر، بامزهتر و بخشندهتر می شویم. احساس می کنیم کامل هستیم، احساس می کنیم خودمان هستیم. سرانجام احساس امنیت می کنیم و بهخاطر این رهایی نفسی آسوده میکشیم. به نظر می رسد که بالاخره همه چیز خوب پیش خواهد رفت.
چرا عاشق شدن به خطا می رود؟
اما به ناچار – اغلب وقتی با هم ازدواج می کنیم یا با هم زندگی می کنیم – همه چیز شروع به از هم پاشیده شدن میکند. در برخی موارد، تمام جهنم بر سرمان خراب می شود. پردۀ توهم از بین می رود و به نظر می رسد شرکایمان با تصوراتمان فاصله دارند. به نظر می رسد ویژگی هایی دارند که برایمان قابل تحمل نیست. حتی ویژگیهایی که زمانی تحسین میکردیم نیز رویمان تأثیر میگذارد. زخم آسیب های قدیمی دوباره سر باز میکنند زیرا متوجه می شویم شرکایمان نمی توانند یا نمی خواهند طبق قولشان ما را دوست داشته باشند و از ما مراقبت کنند و قصر رویایی مان فرو می ریزد.
سرخوردگی به خشم تبدیل میشود که ناشی از این ترس است که بدون عشق و امنیتی که در اختیار داشتیم زنده نخواهیم ماند. از آنجایی که شریک زندگیمان حاضر نیست نیازهایمان را برآورده سازد، تاکتیک ها را تغییر می دهیم و سعی می کنیم شرکای خود را به مراقبت از خود وادار کنیم از طریق عصبانیت، گریه، کناره گیری، شرم، ارعاب، انتقاد – خلاصه هر چیزی که کارساز باشد، کاری خواهیم کرد که ما را دوست بدارند. یا ممکن است برای زمان با هم بودن، عشق، کارهای روزمره، و هدایا چانه زنی کنیم.
جنگ قدرت آغاز شده است و ممکن است سالیان دراز ادامه داشته باشد، تا زمانی که ما از هم جدا شویم، یا به آتش بسی ناآرام راضی شویم.
اینجا چه خبر است؟ ظاهرا شما یک شریک ایماگو پیدا کرده اید. کسی که، متأسفانه، بهشکل خاصی (در حال حاضر) فاقد صلاحیت است تا عشقی را که می خواهید به شما بدهد.
علاوه بر این، این همان چیزی است که باید اتفاق بیفتد!
بگذارید توضیح بدهم. همه فکر می کنیم که در انتخاب شرکای خود آزادی انتخاب داریم. اما صرف نظر از اینکه فکر می کنیم در وی چه چیزی را طلب میکنیم، ناخودآگاهمان برنامه خاص خودش را دارد.
مغز «قدیم» و ابتداییمان انگیزهای قانع کننده و غیرقابل مذاکره برای بازگرداندن احساس سرزندگی و تمامیتی دارد که با آن به دنیا آمده ایم. برای انجام این کار، باید آسیب وارد شده در دوران کودکی، و در نتیجه، نیازهای برآورده نشده را ترمیم کند، و روشی که انجام می دهد یافتن شریکی است که بتواند آنچه را که مراقبانمان در ارائه آن ناکام مانده اند به ما بدهد.
پس به این فکر میافتیم که کسی را انتخاب کنیم تا چیزی را به ما بدهد که مراقبانمان فاقد آن بودند. اما کاش فقط همینطور بود! ولی مغز قدیم ذهنیت و کارکرد خود را دارد، با چک لیستی از ویژگی های مورد نظر خود. مغز تصویر خود را از شریک زندگی کامل و بی نقص حمل میکند. تصویری که ترکیب پیچیدهای از ویژگیهایی است که در واکنش به روشی که مراقبانمان به نیازهای ما پاسخ میدهند، شکل گرفته است. هر لذت یا درد، هر تعامل دوران کودکی، اثر خود را روی ما گذاشته است، و این تأثیرات جمعی تصویری ناخودآگاه را تشکیل میدهند که همیشه سعی میکنیم در حین بررسی محیط خود برای یافتن همسری مناسب، آن را تکرار کنیم.
این تصویر از «کسی که می تواند من را دوباره کامل کند و التیام ببخشد» را ایماگو می نامم.
اگرچه آگاهانه فقط به دنبال ویژگیهای مثبت هستیم، اما ویژگیهای منفی مراقبانمان بهطور پاکنشدنی در تصویر ایماگوی ما نقش میبندد، زیرا این ویژگیها باعث تجارب دردناکی شدهاند که اکنون به دنبال درمان آن هستیم. نیاز ناخودآگاهمان این است که احساس سرزندگی و تمامیت خود را از طریق کسی احیا کنیم که ما را به یاد مراقبانمان میاندازد. به عبارت دیگر، به دنبال کسی هستیم که همان کمبود مراقبت و توجه را داشته باشد که در وهله اول به ما آسیب رساند.
بنابراین وقتی عاشق می شویم، وقتی زنگ ها به صدا در می آیند و دنیا در مجموع جای بهتری به نظر می رسد، مغز قدیمیمان به ما می گوید که کسی را پیدا کرده ایم که در نهایت می توانیم با او نیازهایمان را برآورده کنیم. متأسفانه، از آنجایی که ما نمیدانیم چه خبر است، وقتی از حقیقت وحشتناک در مورد شریکمان باخبر میشویم به شوک فرو رفته و اولین انگیزهمان این است که در جهت مخالف حرکت کنیم.
اما خبر بد به همینجا ختم نمیشود. یکی دیگر از مؤلفههای قدرتمند ایماگویمان این است که ویژگیهایی را طلب میکنیم که در خودمان گم شدهاند. اگر ما خجالتی هستیم، به دنبال شخصی برون گرا می گردیم. اگر به هم ریخته و سردرگم باشیم، مجذوب فردی مقتدر و منطقی میشویم. اما در نهایت، هنگامی که احساسات خودمان -شور و هیجان سرکوب شده یا عصبانیت- تحریک میشود، ناراحت میشویم و از شریک زندگیمان به خاطر رفتار بیش از حد برونگرا، بیش از حد سرد و منطقی تا داشتن خلقوخوی نامناسب انتقاد میکنیم.
چرا تعارض خوب است!؟
آگاهی از خود کلید اصلی است؛ این موضوع همه چیز را تغییر می دهد.
وقتی بفهمیم شرکای خود را برای التیام برخی تجربیات دردناک انتخاب کردهایم و شفای آن تجربیات کلید پایان این میلمان است، اولین قدم را در سفر به سوی عشق واقعی برداشتهایم.
چیزی که باید درک کنیم و بپذیریم این است که به هر حال تعارض اتفاق میافتد. این همان چیزی است که طبیعت آن را در نظر گرفته است: همه چیز در طبیعت در تضاد است. تعارض نشانه آن است که روان در تلاش برای بقا، برآورده شدن نیازهای خود و کامل شدن است. بدون این آگاهی است که تعارض، مخرب در نظر گرفته می شود.
طلاق مشکلات رابطه را حل نمی کند. ممکن است از شرّ شرکای خود خلاص شویم، اما مشکلات خود را حفظ می کنیم و آنها را وارد رابطه بعدی می کنیم. طلاق با اهداف فطرت ناسازگار است [منظور طلاقی است که از روی ناآگاهی و بدون تلاش برای اصلاح رابطه صورت می گیرد].
عشق رمانتیک قرار است به پایان برسد. این چسبی است که در ابتدا دو فرد ناسازگار را به هم پیوند می دهد تا کاری را انجام دهند که برای بهبودیشان لازم است.
خبر خوب این است که اگرچه بسیاری از زوجها به طور ناامیدانه درگیر جنگ قدرت میشوند، اما این جنگ نیز قرار است پایان یابد.
صرف نظر از آنچه ممکن است باور داشته باشیم، روابط زاده عشق نیست، بلکه از سر نیاز است. عشق واقعی در روابط زاده می شود، یعنی در نتیجه درک آنچه درحال روی دادن است و انجام آنچه برای داشتن یک رابطه سالم ضروری است.
ممکن است هم اکنون با شریک رویایی خود باشید، اما در حال حاضر، او در لباس مبدل است – و مانند شما درد و زخمی را با خود حمل می کند. یک رابطه آگاهانه تمرینی است برای بازگرداندن حس سرزندگی که به آن نیاز دارید یا دنبال آن بودید. هدف ایماگو تغییر جنگ قدرت و قرار دادن شما در مسیر عشق واقعی است.
چگونه با تعارض به هم نزدیکتر شویم؟
بسیاری از مشکلات زوج ها ریشه در ارتباطات نادرست و ناسالم گذشته به خصوص کودکی دارند. برای اصلاح رابطه عاطفی، ما “گفتگوی ایماگو” مهارت اصلی رویکرد ایماگوتراپی را ایجاد کردهایم.
با استفاده از این تکنیکِ ارتباطی موثر، میتوانید نحوه صحبت کردن با یکدیگر را بازسازی کنید، به طوری که آنچه به یکدیگر میگویید به شما منعکس شود، تأیید شود و با آن همدلی شود. می توانید از گفتگوی ایماگو برای گفتن همه چیز در مورد دوران کودکی خود با یکدیگر استفاده کنید، ناامیدی های خود را به وضوح بیان کنید و دقیقاً آنچه را که برای بهبودی از یکدیگر نیاز دارید بیان کنید.
ارتباط شفاف، پنجره ای برای ورود به دنیای شریک زندگی شماست؛ من معتقدم واقعاً شنیده شدن داروی التیام بخش و مقوی ای میباشد. [برای آگاهی بیشتر درباره دیالوگ ایماگو کتاب بازگشت به عشق را مطالعه بفرمایید یا به یک ایماگوتراپیست دارای گواهی معتبر مراجعه فرمایید].
با گذشت زمان، از خیره شدن به بیرون به سمت به اشتراک گذاشتن درونیات یکدیگر سفر می کنیم، زیرا یاد می گیریم در قلمرو فضای هیجانی و احساسی یکدیگر قدم بزنیم درحالی که همزمان هویت مستقل و جدای خود را حفظ می کنیم.
در ابتدا، دیالوگ ممکن است مصنوعی به نظر برسد اما به مرور زمان و با تمرین تبدیل به وسیله ای برای تجربه احساس یگانگی و سیالیت در رابطه می شود.
در گفتگو، طرفین به سمت دنیای یکدیگر پل می زنند تا با سرزمین هم آشنا شوند. این فرایند با انگیزه و میل شنونده به «شنیدن و فهمیدن» و برای برآوردن نیاز گوینده به «شنیده شدن و درک شدن» تقویت می شود. دیالوگ ایماگو هدفمندی را تقویت می کند و تعهدی است برای کاهش سرعت در فرایند تعاملات ارتباطی و اختصاص زمان مشخص و بدون مزاحمت به روابطمان. هدف دیالوگ در نهایت این است که طرفین به هم بگویند: «من به منحصر به فرد بودن تو احترام می گذارم. من می خواهم از تو بیشتر بدانم و من می خواهم نظرم را با تو به اشتراک بگذارم.»
یکی از بزرگترین آموخته های این دیالوگ، کشف دو دنیای متمایز است. هرگاه دو نفر درگیر هم شوند، همیشه دو واقعیت وجود دارد. این واقعیت ها همیشه در ابعاد کوچک و بزرگ متفاوت خواهند بود. واقعیت شخص مقابل را می توان درک کرد، پذیرفت، برایش ارزش قائل شد، و حتی دوست داشت، اما نمی توان آن را شبیه به واقعیت خودمان در آورد.
پیدا کردن عشق واقعی
گفت و گو نیز باید به عمل و مهارت تبدیل شود. ما آنچه را که شرکایمان بدان نیاز دارند به آنها تقدیم میکنیم، و نه فقط آنچه را که دادنش آسان است. اکنون به اصل موضوع میرسیم: در رابطهای آگاهانه، موافق تغییرمان هستیم تا به شریکمان آنچه را که نیاز دارد بدهیم. عقیدۀ عمومی این است که مردم تغییر نمیکنند و باید یاد بگیریم همدیگر را همانطور که هستیم بپذیریم. اما بدون تغییر، رشدی هم وجود ندارد؛ ما محصور در سرنوشتی نیستیم که باعث می شود در ناراحتی خود دستوپا بزنیم.
تغییر، کاتالیزوری برای التیام است. در مسیر تغییر برای دادن آنچه شرکایمان بدان نیاز دارند، تجربیات دردناک خود را التیام می دهیم. رفتارهای اکنون ما در پاسخ به محرومیت های خاصمان متولد شده اند؛ این وضعیت همان سازگاریمان با فقدان است. در دادن آنچه به شرکای خود برایمان از همه چیز سختتر است، باید خود پنهانمان را به روشنایی بیاوریم و بخشهایی از خودمان را در اختیار داشته باشیم و زنده کنیم. وقتی رفتار خود را در پاسخ به همسرمان تغییر می دهیم، شریک زندگی و خودمان را شفا می دهیم.
من فرآیندی را که طی آن رفتارهای ریشهدار خود را تغییر میدهیم تا به شریکمان چیزی را بدهیم که بدان نیاز دارند کشش و انعطاف مینامم، زیرا مستلزم آن است که بر ترسهایمان غلبه کنیم و کاری را انجام دهیم که غیرطبیعی است. مقاومت ما نشان دهنده دفاع ماست. اغلب ممکن است احساس کنیم که داریم خودمان را می بازیم، اما اکنون خودمان نیستیم؛ در بوته تغییر است که ما خود را بازیابی می کنیم.
در طول زمان، همانطور که شرکایمان عشقشان را به ما نشان می دهند، همانطور که آنها با خود پنهانمان آشنا میشوند و آن را می پذیرند و همانطور که برای دوست داشتن شریک زندگی خود تلاش می کنیم، درد و میل به خودخواهی مان کاهش می یابد. از این طریق احساسات همدلانه خود را در قبال شریک زندگی و احساس اتصال خود با دیگری را که در رنج دوران کودکی گم کرده بودیم بازیابی می کنیم. در نهایت می آموزیم شرکای خود را همانگونه که هستند ببینیم، با دنیای خصوصیشان با معنای شخصی، ایده ها و رویاهایشان ، و نه صرفاً به عنوان بخشی از خودمان یا آنطور که ما می خواهیم باشند. دیگر نمی گوییم «تو آن فیلم افتضاح را دوست داشتی؟»، بلکه می گوییم: «به من بگو چرا آن فیلم را دوست داشتی؟ میخواهم با طرز فکرت آشنا بشم.»
بالاخره می توانیم آرامش داشته باشیم؛ همه چیز درست است.
یک رابطه آگاهانه مسیری معنوی است که ما را دوباره به خانه، به شادی و سرزندگی، به احساس یگانگی که با آن زندگی را شروع کردیم می برد. در طول کارگاه های زوجی ایماگو، یاد میگیریم که عشق را در قالب رفتاری روزانه، به روشهای کوچک و بزرگ ابراز کنیم. به عبارتی، در تلاش برای رفع نیازهای شریکمان، یاد میگیریم چطور عشق بورزیم. تغییر روابطمان ممکن است به راحتی یا به سرعت انجام نشود؛ ما عازم سفری مادامالعمر هستیم.